خواليگرى كردن ابليس


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 529
:: باردید دیروز : 1835
:: بازدید هفته : 529
:: بازدید ماه : 5234
:: بازدید سال : 72706
:: بازدید کلی : 2318252

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

خواليگرى كردن ابليس
یک شنبه 13 ارديبهشت 1394 ساعت 15:30 | بازدید : 19734 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

جوانى بر آراست از خويشتن

سخن‏گوى و بينا دل و راى‏زن‏

هميدون بضحاك بنهاد روى

نبودش بجز آفرين گفت و گوى‏

بدو گفت اگر شاه را در خورم

يكى نامور پاك خواليگرم‏

چو بشنيد ضحاك بنواختش

ز بهر خورش جايگه ساختش‏

كليد خورش خانه پادشا

بدو داد دستور فرمان روا

فراوان نبود آن زمان پرورش

كه كمتر بد از خوردنيها خورش‏

ز هر گوشت از مرغ و از چارپاى

خورشگر بياورد يك يك بجاى‏

بخونش بپرورد بر سان شير

بدان تا كند پادشا را دلير

سخن هر چه گويدش فرمان كند

بفرمان او دل گروگان كند

خورش زرده خايه دادش نخست

بدان داشتش يك زمان تندرست‏

بخورد و برو آفرين كرد سخت

مزه يافت خواندش ورا نيك بخت‏

چنين گفت ابليس نيرنگ‏ساز

كه شادان زى اى شاه گردن فراز

كه فردات ازان گونه سازم خورش

كزو باشدت سر بسر پرورش‏

برفت و همه شب سگالش گرفت

كه فردا ز خوردن چه سازد شگفت‏

خورشها ز كبك و تذرو سپيد

بسازيد و آمد دلى پر اميد

شه تازيان چون بنان دست برد

سر كم خرد مهر او را سپرد

سيم روز خوان را بمرغ و بره

بياراستش گونه‏گون يك سره‏

بروز چهارم چو بنهاد خوان

خورش ساخت از پشت گاو جوان‏

بدو اندرون زعفران و گلاب

همان سال خورده مى و مشك ناب‏

چو ضحاك دست اندر آورد و خورد

شگفت آمدش زان هشيوار مرد

بدو گفت بنگر كه از آرزوى

چه خواهى بگو با من اى نيك‏خوى‏

خورشگر بدو گفت كاى پادشا

هميشه بزى شاد و فرمان روا

مرا دل سراسر پر از مهر تست

همه توشه جانم از چهر تست‏

يكى حاجتستم بنزديك شاه

و گر چه مرا نيست اين پايگاه‏

كه فرمان دهد تا سر كتف اوى

ببوسم بدو بر نهم چشم و روى‏

چو ضحاك بشنيد گفتار اوى

نهانى ندانست بازار اوى‏

بدو گفت دارم من اين كام تو

بلندى بگيرد ازين نام تو

بفرمود تا ديو چون جفت او

همى بوسه داد از بر سفت او

ببوسيد و شد بر زمين ناپديد

كس اندر جهان اين شگفتى نديد

دو مار سيه از دو كتفش برست

غمى گشت و از هر سوى چاره جست‏

سرانجام ببريد هر دو ز كفت

سزد گر بمانى بدين در شگفت‏

چو شاخ درخت آن دو مار سياه

بر آمد دگر باره از كتف شاه‏

پزشكان فرزانه گرد آمدند

همه يك بيك داستانها زدند

ز هر گونه نيرنگها ساختند

مر آن درد را چاره نشناختند

بسان پزشكى پس ابليس تفت

بفرزانگى نزد ضحاك رفت‏

بدو گفت كين بودنى كار بود

بمان تا چه گردد نبايد درود

خورش ساز و آرامشان ده بخورد

نبايد جزين چاره نيز كرد

بجز مغز مردم مده‏شان خورش

مگر خود بميرند ازين پرورش‏

نگر تا كه ابليس ازين گفت‏گوى

چه كرد و چه خواست اندرين جستجوى‏

مگر تا يكى چاره سازد نهان

كه پردخته گردد ز مردم جهان‏




:: موضوعات مرتبط: شاهنامه فردوسی , ,
:: برچسب‌ها: فردوسی, اشعار فردوسی, شعر, اشعار شاهنامه, شاهنامه, اشعار شاهنامه فردوسی, شاهنامه صوتی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: